ورود افراد زير 21 سال ممنوع!
دانلود مقاله.پایان نامه.گزارش کار.کارآموزی.جزوه.کتاب
خط آزاد فسا
برچسب

 

بر گردیم سر ماجرای پارك رفتن ما، عرضم به حضورتان كه چند دقیقه ای از حضور ما در پارك نگذشته بود كه یكی بيخ گوش ما گفت: «ورق، ترق»، نا خودآگاه برگشتيم سمت صدا و گفتيم جان! كه دیدیم پسر جوان خنده‌رویی زل زده به ما و می‌گوید: «ورق، ترق»، گفتيم اين‌كه فرموديد يعني چه؟ جوانك گفت: «ورق، خوب ورق است ديگر، ترق هم يعني ترقه و نارنجك دستي و... بدم خدمتتون؟» ما از همه جا بي‌خبر از لطف ایشان تشكر كردیم و گفتیم نه، خیلی ممنون، اما قبل از این‌كه راهی شویم، خیلی مودبانه! گفت: «می‌دونم چه مرگتونه! پنير مي‌خوايد؟» پنير ديگه چيه؟ اما خودمان را كنترل كرديم و اين سوال احمقانه را نپرسيديم و در عوض سعي كرديم كم نياوريم و مثل خودش با صدايي دورگه و بم كه ابهت و حرفه‌اي‌گري از آن می‌ریخت! گفتيم، نه داداش، صبحونه صرف شده، بعد بي‌ادب همين‌جوري كه به ما زل زده بود گفت: «بشين بابا...» ما نه كه ترسيده باشيم! اما به احترام ايشان نشستيم، هر چند خودشان رفتند! (بی‌ادب)

بعد همين‌جور كه نشسته بوديم از آنجا كه مي‌دانيد ما چقدر آدم باهوشي هستيم! فكر كرديم شايد اينها خلافكار بودند! اما براي ما پذيرفتني نبود، چون با چيزهايي كه قبلاً شنيده بوديم خيلي تفاوت داشت، ما حداقل بيش از هزار مورد مصاحبه و ميزگرد و مقاله و گزارش و... را درخصوص رفع اين‌گونه ناهنجاري‌ها ديده و خوانده بوديم، اما در عمل...،

خلاصه، جسارت كه نباشد، برای رفع مشكلاتي از این قبیل (بعد از اين همه سمينار، جلسه، ميزگرد و...) به گمانم باید آدم بي‌سوادی پیدا شود و...!

 

 

روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور بنده خدايي كه بسیار مسرور بود، از كوچه‌اي مي‌گذشت، كه يكهو! داخل چاله‌اي سقوط كرد (نمي‌دانيم این چاله براي شركت گاز بود، آب بود يا...، البته چندان تفاوتی هم ندارد، چون در هر صورت اين چاه را براي رفاه حال مردم كنده بودند!) خلاصه، رهگذري كه از آنجا مي‌گذشت صداي مرد بینوا را شنيد و لب چاه رفت و با دیدن مرد در ته چاه گفت: ای برادر، یقیناً مرتكب عمل خلافی شده‌اید كه مستوجب چنین عقوبتی هستید، مرد بینوا تا خواست چیزی بگوید، رهگذر رفته بود! چند دقیقه بعد دانشمندي كه از آنجا رد مي‌شد نگاهي به درون چاه و مردی كه آنجا افتاده بود انداخت، اما فقط عمق چاله و رطوبت خاك را اندازه گرفت! و متفكرانه به راهش ادامه داد!

اندكي بعد روزنامه‌نگاري آمد و با مصدوم بينوا در خصوص دردها و مشكلات اجتماعي او مصاحبه مفصلي كرد و به او قول داد كه موضوع را تا حصول نتیجه! پیگیری كند و رفت! سپس یك یوگيست سراغ او آمد و گفت: این چاله و درد كه در نتيجه سقوط احساس مي‌كنيد، در واقعيت وجود ندارند و فقط در ذهن شماست! بعد پزشك حاذقي آمد (خیلی هم عجله داشت) 2 عدد قرص آسپيرين داخل چاله انداخت و به سرعت خود را به بیمارستان رساند تا به مردم بیمار خدمت كند! سپس روان‌شناس مجربی لب چاه آمد و تلاش بسياری كرد تا ريشه‌هاي اين سقوط را در دوران كودكي او بيابد و وقتی فهمید كه این مرد در كودكی یك‌بار دیگر هم زمین خورده، شادمان از كشف ریشه‌های این سقوط راهش را گرفت و رفت! سپس یك فیلسوف دانا ساعت‌ها با مرد بینوا گفت‌وگو كرد تا او را مجاب كند كه به مسائل پیرامونش به صورت منطقی نگاه كند و این سقوط را سرآغاز یك تحول در نظر بگیرد و... خلاصه افراد كارشناس و تحصیلكرده بسیاری آمدند و بحث كردند و وقت گرانبهایشان را صرف تجزیه و تحلیل این مساله كردند، اما مرد بیچاره كماكان در ته چاه مانده بود، تا بالاخره آدم بي‌سوادي كه از آنجا رد مي‌شد دست او را گرفت و از چاله بيرون آورد! بگذریم.

به عمل كار برآید!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:




تاریخ: برچسب:21+,خرمگس,چاه,چاله,,
ارسال توسط زهرا
آخرین مطالب